اون روز كه تو اومدي
در روزهاي پاياني پاييزي قشنگ انتظار روييدن غنچه اي كوچولويي راداشتم كه هرروز باتكانهاي نه چندان آرومش وجود نازنينش روحس مي كردم وحالا 27آذر روزي بود كه مي خواستم صورت قشنگش روببينيم دقيقاً درلحظه اذان ظهر(12:5)دراتاق عمل بيمارستان شفا تحت جراحي عمل سزارين قرار گرفتم ومونس 9ماها ام كه هرروز وهرساعت وهرثانيه بامن بود پابه دنياي جديدي گذاشت اون لحظه از دكتر تقاضاي ديدن بچه رو داشتم .پرستار كه غنچه منو لابه لاي يك پارچه سبز پزشكي پيچونده بود پارچه رو كنار زد وكمي بلندش كرد(پوستي سفيد باتركيبي از قرمز،موهايي مشكي وقدي بلند وكشيده)اولين تصويري فراموش نشدني كه از نوزادم ديدم پرستار همزمان گفت شبيه خودته ظرافت داره (خوشحال شدم)وبعد دوباره پوشوندش درحالي كه داشت گريه مي كرد ومن دوست داشتم بيش از هر چيز فقط به او برسن تا شايد آروم بشه.بعدمنوبا تختم به اتاق خصوصي كه برايم تدارك ديده بودند بردند وبعد از دو سه ساعت بچه رو آوردن باباش اذان واقامه رو توي گوش راست وچپش قرائت كرد ونام زيبايش(محمد پارسا)روبه همه اعلام كرد